زمستان است. سرد است. درد است. درختان، روی زمین، زردند. کلاغان روی هوا برفی… هیچ نشانی نیست از مهر و صفا، گام بلند، طالع باز، در این فصل پُرحرفی! چیزی که دربارهی زمستان میتوانم بگویم این است که: هوا سرد است و خانهی ما نیز. و این سردی، نمیدانم چطور و چگونه و چرا، برعکس ظاهرش، گرمای بینظیری را با خود میان روابط آدمها تزریق میکند. بعداً بیشتر دراین باره میحرفیم!
حوصله
حتا قبل از اینکه شروع کنم
حوصلهام سر رفته بود
مخالفت
من مخالفتی با عمل ندارم، فقط مخالف حرفم.
تصویر دوریان گری/ لرد هنری
وقتی که بارون میاد
وقتی که بارون میاد دلم میگیره
انگار یه سکوت سرد تو دل میمیره
وقتی که بارون میاد شب ناتمومه
دل من تو فکر یک غصّهٔ پیره
تابستان ۱۳۸۲
مرد که گریه میکنه
یک مرد همیشه ایستاده گریه میکنه. هیچوقت نشسته نه… هیچوقت چشم در چشم نه… همیشه پشت پستو… همیشه تنها.
چون همیشه گریه برای مرد گرون تموم میشه. از یه طرف اشک میریزه و از طرفی با یکی از دستاش چند تا سیلی به صورت خودش میزنه تا از اون فضا بیاد بیرون.
گریههای مرد خندهداره. و این بزرگترین تناقض قضیه است.
مرد که باشی، اونقدر کم بهت حق گریهکردن میدن که وقتی موقعیت خوبی پیش میاد ازش نهایت استفاده رو میبری. انگار یه بغض عمیق میشکنه… نه، اصلن انگار چند تا از سلولهای قلبت واقعن میشکنن.
و البته نکتهٔ جالب قضیه اینجاست که…
گریهٔ مرد زود هم تموم میشه…
نه بخاطر اینکه دردش کمتره . نه اصلن. بلکه بخاطر اینکه یه عمر تو جامعهای زندگی کرده که دم گوشش از هر طرف خوندن: «آقاجون سرتو بالا بگیر! مرد که گریه نمیکنه…» خب میدونین چیه؟ گور بابای یه همچین جامعهای.
مرد گریه میکنه…خوبش هم گریه میکنه. فقط شرایطش فرق میکنه.
فرقش اینه که یک مرد میایسته… سر کمی خم… دائم در حال سیلیزدن به خود… خندهدار و پرتناقض… گوشهٔ اتاق… پشت به همهٔ دنیا… و رو به سمت تنها چیزی که تو این دنیای بزرگ میتونه روش حساب باز کنه… دیوار… دیوار… و دیوار… یه دیوار محکم برای اینکه بهش تکیه بده…و در آغوش بگیرتش.
جملهوانه
آقای حسنپور: دانشآموزی که دنبال سواد باشه، نمرهاش رو گرفته!
مرد جذاب
من تنوع زندگی دیگران هستم؛ و دیگران تنوع زندگی من. شعارش در زندگی همیشه این بود. میگفت من با تمام ضعفهایم، چه خوب چه بد، وقتی در جامعه حاضر باشم و با دیگران حشر و نشر داشته باشم و معاشرت کنم، همیشه چیزهای نوئی برایشان خواهم داشت. میگفت ظاهر من چه خوب چه بد، من طعم خودم را دارم. ظاهرش البته بد نبود، و به خودش میرسید. ولی خودش هیچوقت از آن راضی نمیشد و فکر میکرد زیبایی ظاهری کمی دارد. ولی برایش اهمیتی هم نداشت. چون هر چه بود او شخصیت و کاراکتر اختصاصی خود را داشت. یکجور راه میرفت، یکجور حرف میزد، یکجور میرقصید و یکجور دست میزد… بنابراین به دور از اینکه واقعاً زیبا بود یا نه، میتوانست جمعی را به اندازهی خودش سرگرم کند و بچرخاند و بهقولی گرم نماید! و چیزی بیشتر از این برایش مهم نبود.
هر بار همان لباسهای کهنهی خودش را زیر و رو میکرد و یک ترکیب جدید میساخت و میپوشید. مدل مویش بستگی به میزان سرعت باد در آن شهر در آن ساعت از آن روز داشت!! و خلاصه هر کاری میکرد تا ظاهرش را بهتر کند، بلکه صدایش هم شنیده شود. او معتقد بود: من تنوعی برای دیگران و آنها تنوعی برای من هستند. خودش احساس نمیکرد چیز خاصی دارد. وقتی به جمعی میرفت کارهای عجیب و غریب نمیکرد؛ خودش بود. خودش با صورت ساده و لبخند ساده و لباسهای ساده. ولی صدایش را دوست داشت و فکر میکرد از این بابت شانس آورده! میتوانست تقلید صدا کند و شوخیئی که کسی دیگر میکرده را ادامهدار کند و با تقلید صدا جمع را از شدّت خنده منفجر کند! او خودش فکر میکرد کار خاصی نمیکند ولی تنها آنها بودند که ارزش کارهایش را میفهمیدند. خُب البته همه به احساسات درونی او فکر نمیکردند و شاید فقط حتا یکی دو نفر بودند!! بقیه فقط از او به عنوان سرگرمی خود استفاده میکردند؛ هر چند به ظاهر خیلی هم با او دوست و آشنا و فامیل بودند… او حس میکرد و در وجود بقیه میدید احساسات تازهای که به زندگی او میافزودند. او میدید در وجود بقیه و حس میکرد احساسات جدیدی را که به زندگیاش اضافه میکردند. او میفهمید و درک میکرد تمام ویژگیهای شخصیئی که تمامی آنها به حال و هوای او میبخشیدند را. و مثل همیشه فریاد میزد، در قلبش، و عمل میکرد به معنای واقعی کلمه به این جمله که: «من تنوع زندگی دیگران هستم؛ و دیگران تنوع زندگی من!»
سینهسترگ
سینه سپر مکن به کین
دست بلند مکن به خشم
دست
وقتی گلولهای شلیک میشود، مثلاً به بازوی فردی که ثابت ایستاده، از پشت میخورد، همیشه همهی افراد در مقابل آن (مثل هر چیز دیگر) واکنشی یکسان نشان نمیدهند. افرادی هستند که بلافاصله که صدای شلیک گلوله را میشنوند، و ورودش را درون بدنشان احساس میکنند، همهچیز را میبازند. بلافاصله نقش بر زمین میشوند. مهم نیست، که این گلوله به قلبشان نخورده است؛ به مغزشان نخورده… مهم این است که یک گلوله در بدنشان دارند و بر اساس چیزهایی که هوش هیجانی یا واکنش آنی مینامند، در همان آن یافتند روی زمین. ولی بعضیها هم ایستادگی میکنند. بر اساس همان مسائل روحی و جسمی و ویژگیهای شخصی هر فرد.
بعضیها حتا مدّتها میتوانند به راه خود ادامه بدهند، کارشان را بکنند، حتا دست دیگران را بگیرند و بلندشان کنند، و خیلی کارهای دیگر. و از همه مهمتر این است که آنها به هیچ وجه نمیافتند. به هیچ وجه. حتا اگر این گلوله به قلبشان شلیک شده باشد، تا زمانی که میتوانند میایستند و اگر بخواهند بمیرند، ایستاده میمیرند. نه اینکه مثلاً ایستاده خوابیدن یا خوابیدهاش، یا ایستاده ادرار کردن با نشستهاش خیلی تفاوت دارند و حتا متمایز هستند؛ ولی هیچ برتریئی ندارند. آدم باید دراز بکشد و بخوابد… ولی تنها چیزی که ایستاده بودنش برتری است، ایستاده تیر خوردن و ایستاده مُردن است. در این پوزیشن هیچگاه از اعتقادات خود پایین نمیآیید و تا لحظهی مرگ به چیزی که اعتقاد دارید و برای آن میجنگید، اعتقاد دارید و برای آن میجنگید! اگر ایستادهاید و دست دوستتان را گرفتهاید تا از مهلکه به در کنید، و گلولهای از دوردست به دست چپتان شلیک میشود، با دست راست دست چپ دوستتان را میگیرید و به راهتان ادامه میدهید. و این چیزی است که همیشه ارزشش را دارد. همیشه ارزشش را دارد دوستی با دوستی که دستش هیچگاه دست شما را رها نمیکند. حتا اگر تیر بخورد و نتواند حضور دستان شما را در خود حس کند. این دستی است که همیشه ارزش گرفتن را دارد.
شبادراری
ای شب ادراری! تا وقتی که تو بودی
روزای من، پر ِ کابوسای زرد بود!
دنبال راه چاره
فک میکنی بیچارهای
دنبال راه چارهای
طبقه
روزی روزگاری پسری زیست میکرد در شهر تاری به نام ایگو. در این شهر نمیشد نفس کشید یا آواز خواند. در این شهر فقط میشد غذا خورد. میرفت رستوران، میرفت قهوهخانه، میرفت کافه، میرفت پارک، میرفت خانه، میرفت کوچه، میرفت بازار، اینجا، همهجا، و میخورد. همهچیز میخورد. مثل همهی دیگر ساکنان شهر. خوردن یکی از صنایع سمعی بصری و چیزهای سوغاتی صارداتی ایگو بود. در ایگو هیچوقت هیچکس به هیچ وجه احساس گرسنگی نمیکرد. حتا اگر از تشنگی میمُرد، با یک غذای آبکی میتوانست آن را هم رفع کند. نه اینکه خیلی متفاوت بود با سایر شهرها. هر چیزی که در هر شهری بود، در ایگو هم بود. به اندازهی عادی و نرمالش هم بود. پس قهوهخانه هم بود، و قهوه هم داشت، و تشنگی معنایی نداشت. سرگرمی هم داشت، سینما هم داشت، حرمسرا و برج و پارک و ساحل و هر چیزی که فکرش را بکنی. فقط یک چیزش بیشتر از جاهای دیگر بود؛ همان غذا. حالا این پسر در ایگو زنده بود و نفس میکشید و آواز میخواند با تمام سختیئی که داشت؛ چون همه سرگرم خوردن بودند و کسی او را نمیدید. امّا او این نفس کشیدن و آواز خواندن را بالای برج ۶۰ کیلومتری شهر تجربه میکرد. برجی که سر دیگرش در آسمان بود و کیلومترها از ابرها بالاتر. انسان به سختی در این فاصله از زمین میتواند نفس بکشد، ولی پسر ایگو میتوانست. و آن را به هر چیزی خصوصاً بودن در آن شهر خوردنها ترجیح میداد.
او حتا تصورش را کرده بود که اگر یک روز تصمیم گرفت از شرّ این دنیا خلاص شود، باید از بالای این بُرج خودش را بندازد و در این مسیر دراز که تا رسیدن به زمین میگذراند فقط بخندد. این شده بود آرزوی پسر. و میخواست به زودی آن را عملی کند. همه چیز را برداشته بود؟ بله. چون چیزی که لازم بود بردارد، هیچ چیز بود. امّا بود. هرچه بود، هیچ نبود. بالاخره یک چیزی بود و بالاتر از ارزش تمام خوراکیهای این شهر برای پسر میارزید. اینکه هیچ وسیلهای نداشت که با خود ببرد. نه اینکه نداشت، بلکه لزومی نداشت. چون نمیخواست که کوهنوردی کند؛ میخواست خودش را از بالای برج ۶۰ کیلومتری ایگو پرت کند پایین. و در این زمانی که میگذشت (شاید نزدیک نیم ساعت!!) فقط بخندد. این حرکت نمادین را برای خندیدن به تمام مردم شهر انجام میداد. از بالای برج نمیشد شهر را به درستی دید. ابرها نمیگذاشتند. ولی او تا بخشی از راه، تمام شهر را زیر پای خودش داشت و خندهی او درست بالای سر تمام شهر بود.
او حالا روی برج ایستاده و تیشرت قرمز و شلوارک زردش را به عنوان تنها دوستانش به همراه دارد. کفش و جوراب و کلاه و هر چیز مزاحم دیگر را پرت میکند از برج پایین و آمادهی رفتن میشود. شاید زودتر از لباسهایش به دلایل فیزیکی بتواند زمین ایگو یا شاید سقف یکی از مغازههای آن پایین را لمس کند!! به هرحال اصل، انجام این عمل بود و چیز دیگری اهمیت نداشت. خبرنگاران هم آنقدر وقت داشتند تا همهچیز را برای تصویربرداری از او آماده کنند. بالاخره کسی با موبایلش یا یک چیز دیگر از این صحنه فیلم میگرفت و تمام مردم شهر خوردن را کنار میگذاشتند و لحظهای به لبخند زیبای پسر سلام میکردند! و هیچچیز برای پسر مهمتر از این نبود که ساکنان شهرش، ایگو، بدانند چیزهای مهمتری از خوردن هم وجود دارد. و آنقدر مهم که کسی مانند او حاضر است جانش را در راه نشاندادن حقیقت آن فدا کند. چیزهایی آنقدر مهمتر مثل نفسکشیدن، مثل آوازخواندن. چیزهایی که مردم شهر ایگو، سالها بعد از مرگ پسر هم نفهمیدند.
فخر جاهل
بزرگترین افتخار انسان جاهل، نادانیاش است!
راست
دردناک نبود. به هیچوجه. قصّه از آنجا شروع میشد که او از کی دروغ گفتن را شروع کرد؟ از وقتی که به جای مدرسه، میرفت خانهی دوستش؛ از وقتی که اسباببازی فامیل و آشنا را میدزدید؛ از وقتی وقتی از او میپرسیدند: کار تو بود؟ همهچیز را گردن برادرش میانداخت؛ یا از وقتی که حتا هنوز پستونکش نمیگذاشت حرف بزند؟ به هر حال او از یکجایی میان همینجاها دروغ گفتن را شروع کرد. ولی مهم این بود که او اکنون میدانست دروغ گفتن چهقدر راحت و مشکلگشا ست. برای همین نمیتوانست آن را ترک کند. نمیتوانست، و باید مثل همهی دیگران تا آخرین روز عمرش، دروغ گفتن را ادامه میداد. از دروغ راجعبه سادهترین چیزها مثل دلیل دوبار حمامرفتن دیروزش، یا دیرآمدن از کلاس زبان شروع میشد تا چیزهای مهمتری مثل احساسش راجعبه اطرافیانش و دلیل نزدیکی با آنها (مثلاً پول یا چیز دیگر)… امّا به هر شکلی بود دلش میخواست کمتر دروغ بگوید و آدم رُک و سرراستی باشد.
خیلیها ناراحت میشدند از اینکه بدانند او واقعاً چه نظری راجعبهشان دارد، خودش خیلی صدمات میدید، چون دیگر کسی حاضر نبود با آدم تندرو در راستگوییئی مثل او معاشرت کند. ولی میخواست؛ و میخواست طعمش را بچشد. پس شروع کرد. شروع کرد به گفتن حقیقت، آنچه در ذهنش بود، آنچه انجام میداد، آنچه میخواست و خلاصه تمام جیک و پوک زندگی که از او سؤال میشد. در ابتدا همه را شگفتزده میکرد. چون دیگر کمتر دماغش را میخواراند. چون احساس شادابی و سرخوشی خوبی به او دست میداد وقتی راست میگفت. به دوستش میگفت چقدر صورتش جوش زده، چرا یه کاریش نمیکنه که بهتر بشه؟ و دوستش که تابحال از کسی چنین حرفی نشنیده بود شگفتزده میشد. به خواهرش میگفت حالش از او و صدا و قیافه و رفتارش بهم میخورد… و خواهرش که همیشه احساس بزرگی و برتری نسبت به او میکرد، شگفتزده میشد. امّا او شگفتزده کردن مردم را دوست نداشت. دوست داشت خودش را شگفتزده کند.
پس کمی هم حقایق بیشتری را گفت و البته مجبور بود خیلی کارها و عادتهای زشتش را مثل دستکجی و دستبری کنار بگذارد. تا مجبور نشود این حقیقت را بگوید؛ که مثلاً چه بلایی سر ساعت پدربزرگش آورده است(جمعه، ۲۰ نور پاییزه، سر کوچه، زیر کامیونِِ آشغالریزه) . پس مجبور میشد این رعایت را هم بکند. و کمکم یکییکی آرامآرام دوستانش را از دست میداد. مثل درختی که برگهایش میریزد، دانهدانه شرشر نمنم موهایش میریخت. عذاب و حرصی وجودش را شگفتزده میکرد؛ چون تبدیل شده بود به پاکترین و راستترین و سرشادترین مرد کُرهی زمین. بنابراین روزی که میگفتند روز تولدش بود، کنار جعبهی آشغالی که کریسمنگول ساکن خیابان وارنهاربویِ نوییز از پنجرهی خانهاش در طبقهی ۶۸اُم آپارتمان متحرکش رأس ساعت ۹ و دو دقیقه و سی و شش ثانیهی شب پرت کرده بود روی زمین، کنار بهترین دوستش، یعنی همان جعبهی آشغال که یک کیسهی نایلون بزرگ در خود داشت، که میشد آن را پهن کرد و با به کنار خوابیدن و کمی جمعکردن پاها راحت روی آن استراحت کرد، خوابید و دیگر بیدار نشد. (کسی هنوز نفهمیده چطور بوی سمور کوهی که توی دستشویی دو کوچه پایینتر از آنجا که متروکه بود، مشغول بود، به دماخ او رسیده بود.)
این چنین است
این قصه قدیمییه
میدونم
ولی ادامه داره…
بیماری جسمی
بودن سؤال است. یک روز که خورشید از دندهی چپ بلند شده بود و ابرها ظاهراً با هم دعوا داشتند، و این دعوا کاملاً خیس و کاملاً رنگارنگ بود. همچنین صدا داشت و این صدایش کُلّ فلک را پُر، و گوش جکبلونی را کَر کرده بود. جکبلونی مبتلا به یک بیماری بود. بیماریئی روانی نه! بلکه بیماریئی کاملاً جسمی. اسمش بود: «آمپلی فایرینگ آو لیستنینگ» اگر من در فاصلهی یک کیلومتری او یک چیپس را مزه مزه میکردم، جکبلونی صدایش را میشنید! این واقعیت وجود داشت، و این بیماری نادر در او ایجاد شده بود. میگفتند روز تولد او، سالروز تولد شهردار شهر بود و تمام شهر در همان ساعتی که او مشتاق ورود به این دنیا بود، مشتاق خوردن کیک تولد شهردار بودند و آواز «هپی برثدی» میسرودند! تقریباً تمام شهر. از خیابان روزلولت تا میدان بزرگ مرکزی شهر.
بیمارستان دو خیابان با این میدان فاصله داشت، و درواقع دو خیابان از شمعهای سیوسهگانهی کیک تولد شهردار دور بود! امّا جکبلونی وقتی به این دنیا میآمد، تنها یک زایمانر و یک مادر در اتاق تولدش حضور داشتند و او در هنگام ورود اصلاً گریه نمیکرد. بعدها مشخص شد این هم بخشی از بیماری جسمی اوست، که نمیتواند گریه کند. و این باعث میشد احساس بدی داشته باشد. حتا به همین دلیل سالهای زیاد بود میخواست سینهای بیابد، مادری شاید، و سرش را روی آن بگذارد و یک دل سیر گریه کند، به حال خودش، به حال خودی که نمیتوانست گریه کند، ولی چون بودن سؤال است و فقدان جواب، او برای این موضوع هم معلوم بود که نمیتوانست گریه کند! او هر وقت احساس غم داشت، جیغ میکشید. جیغ میکشید از اینکه توان گریهکردن به حال خودش را هم ندارد. جیغ میکشید چون اشک زیر چشمانش بودند، سالهای سال، ولی امکان جاریشدن نداشتند، چون این یک بیماری جسمی بود.
اگر بیماری او روانی بود، امیدی به این بود که جسم او روزی روحش را راضی کند یا فریب دهد و فرمان ریختن قطرهای اشک و استارت گریه را از مغز او به چشمانش صادر کند، ولی چون نبود، امیدی هم نبود. بیماری جسمی یعنی جکبلونی، فرزند راستین خاردیکچیسبلونیگاد که دو روز قبل از تولد او توسط عدهای متعصب به خاطر نام غیرهمگونش (به جانِ همسرش)، مُرده بود، توانایی این را در مغزش ندارد که اشک بریزد و گریه کند. او حتا اگر حالت گریه را با تمام اعصاب صورتش به خود بگیرد، نمیتواند حتا مزّهی یک قطره اشک نمکی لعنتی را هم بچشد، چه برسد که بخواهد با تمام وجود و به اندازهی تمام این ۱۹ سال زندگی مزخرفش گریه کند. زایمانر در روز به دنیا آمدنش از اینکه میدید او گریه نمیکند، و متعجبانه حتا تلاشی هم برای اشک ریختن ندارد، به مادرش تبریک گفت.
پسرک کاملاً زیبا بود. پدرش که دو روز پیش مُرده بود هم زیبا بود. زایمانر بعد از اتمام کار، بوسهای بر لب پسرک زد و او را تحویل مادرش داد. گفتم پسرک گریه نمیکرد، و این هم بخشی از بیماری عجیب جسمانیاش بود؛ ولی این را نگفتم که او در ابتدای ورود به دنیا جوری جیغ میکشید که تمام جماعت دو خیابان آنطرفتر محو صدای بینظیر او شده بودند. جیغ کشیدن او مثل جیغکشیدن ابرها وقتی درحال جنگ با هم هستند، و کارهایشان را ما به نام رعدوبرق میشناسیم، جذاب و مردانه و یکتا بود. او شبیه غول انتقامگیری جیغ میکشید که باید انتقام خون پدرش را بگیرد. ولی او حتا نمیتوانست یک قطره اشک برای فقدان او بریزد. این صدای بلند او هم از نشانههای این بیماری جسمی بود که خوشبختانه با مدیریت ذهنی او توانستند این مشکل جسمی را حل کنند و او فهمید که مجبور نیست حرف بزند. میتواند بنویسد. فقط کافی بود او یک عطسهی کوچک میکرد تا خانهی آقای فارنل در دو کوچه آنطرفتر که مرد فقیری بود و خانهای کاهی و گلی داشت، کاملاً فرو بریزد. پس فهمید که با این همه دردی که دارد، میتواند این یک مورد کاملاً بیاهمیت را هم درخودش حل کند. و از آن به بعد صدایی از او درنمیآمد. نه موقع بیداری صبح خمیازه میکشید، نه موقع بیماری عطسه میکرد، نه حتا اگر تا سرحدّ مرگ نیاز به گریه داشت، میتوانست جیغ بکشد.
او حتا روز مرگ مادرش هم منتظر میماند تا تمام مردم با هدایت پلیس و مسئولین قبرستان تا شعاع چندکیلومتری او را خالی میکردند، و بعد میرفت سر قبر او، با دست خودش بیل بیل خاک روی قبرش میبارید و جیغ میکشید. دستش را به سرش میزد، سرش را به خاک، خاک را روی سرش میریخت، سرش را به دیوار میکوبید، ولی بدون اشک. بدون یک قطرهی اشک. در سنّ ۱۷ سالگی با این درد بزرگ میخواست خودش را هم در آن قبر چال کند ولی یک گروه پلیس ناشنوا وقتی از طریق پلیسهای سوار بر هلیکوپتر از ماجرا خبردار شدند، سریع به کمک دنیا شتافتند و جکبلونی را از خاک درآوردند و او را از انجام این کار منصرف. آنقدر او را نگه داشتند تا او از شدت درد و استرس و عذاب بیهوش شود. بیمارستان برای او تعدادی دکتر ناشنوا هم جور کرده بود و هر وقت مشکلی برایش پیش میآمد، او را در جایی خارج از شهر، داخل ماشین اورژانس عمل میکردند. بیهوشی درمورد او جواب نمیداد، چون از نشانههای دیگر بیماری او که این بار روانی بود، این بود که قدرت زیادی به او میداد تا در مقابل هر گونه داروی بیهوشی مقاومت کند و همچنان بیدار و سرحال باشد. و بدبختانه صدای گرگهای چند کیلومتر آنطرفتر هم به گوش او میرسید و برای دکترهای ناشنوا خوشحال بود. او را عمل میکردند و با سختترین دردها او کمترین جیغ را میکشید. ولی باز شنیدن همانها هم کُشنده بودند.
او واقعاً برای دکترهای ناشنوا خوشحال بود؛ او از صمیم قلب آرزو داشت جای مادرش در آن قبر خوابیده بود؛ او با تمام وجودش احساس حسادت میکرد به دختران و زنانی که در فیلمهای تلویزیون میلیونها اشک میریختند و وقتی پشت صحنهی آن فیلمها را میدید، میفهمید که این قطرههای اشک مصنوعی هستند و به شباهت خود با آنها پی میبرد. ولی حداقل آنها مزهی یک قطرهی نمکین را روی صورت و چشمانشان میچشیدند. جکبلونی برای آقای فارنل هم خوشحال بود؛ کسی که خانهاش با یک عطسهی او فرومیریخت. ولی با داشتن چنین خانهای هم حتا آرزو داشت مثل او زندگی میکرد، ولی میتوانست اشک بریزد، و نمیتوانست صدای رعد و برق را بشنود، و صدایی به بلندی رعد و برق نداشت! درهمان روزی که خورشید از دندهی چپ بلند شده بود و ابرها ظاهراً با هم دعوا داشتند …
… او به خانهی آقای فارنل رفت و کاغذی را دستش داد و بعد روی تنها صندلی خانهی او نشست و با تمام وجود به شیوهی خودش گریه کرد. روی کاغذ نوشته شده بود: «۱۰ ثانیه فرصت داری برای نجات جونت از خونه بزنی بیرون…»!
بغض
بغض منی
نمیشکنی
گرفتهای راه نفس
روی برین
من این کار لعنتی رو انجام نمیدم لعنتی. نه من، که اون اینو گفت. و یک گلوله به پای چپش خورد. این گلوله آسیبی به بار نیاورد. چون پای چپش کاملاً مصنوعی بود. ولی اون مجبور بود خدا رو به خاطر این یه مورد شکر کنه و از پیشآمدن موردهای بدتر جلوگیری کنه. بالاخره مطمئن بود که نه پای راستش، نه تنش، نه سرش، و نه دستهاش هیچکدوم مصنوعی نبودن. پس نقش بازی کرد، از این فرصت که اون نمیدونست این پاش مصنوعییه، استفاده کرد و به خودش پیچید و فریاد زد و دستش را چندین بار روی پایش کوبید و داد زد که: لعنتی! خدا بُکُشَدِت آشغالِ عوضی! لعنت به تو! لعنت به تو! خب کافیه دیگه. تمومش کن. مشخصه که دو جملهی قبلی رو اون نگفته و مطمئناً شخص سومی بوده که در جواب بیقراریهاش این دو جمله امری رو به زبون آورده.
به هر حال کسی که این گلوله رو به پای چپ مصنوعی روی نشونده بود، بعد از آرومشدن اون، یه بار دیگه سؤالشو تکرار میکنه. این کارو میکنی یا چشم چپتو هم از دست میدی؟ و این بار اون گفت: من این کارو انجام میدم! گفت: تکرار کن! من این کارو انجام میدم. گفت: خیلی خُب. حالا برو بیمارستان، پاتو درمان کن و تا فردا با خبر خوش بیا. نمیخوام سرافکندهام کنی پس مواظب کارات باش. خب دیگه خفه شو آشغال عوضی برو به جهننننننّننننم! این جملهی آخرو خوندین؟ به نظر یه جمله میاد ولی اگه به مدرسه رفته باشین و توی مدرسه تون زنگی به اسم ادبیات داشته بوده باشین و توی این زنگ تو کلاس حضور داشته باشه بودین، میدونین که این ظاهراً یه جمله تشکیل شده از درواقع چهار جمله: «دیگه خُب.» «خفه شو.» «آشغال عوضی.» «به جهننننننّننننم برو.» بنابراین منظورم از این جملهی آخرو خوندین فقط بخش «به جهننننننّننننم برو.»ی اون بوده نه چیز دیگه! این یه جمله رو همون کسی زده که پای مصنوعی چپ روی رو خاک زمین کرده بود. بعد گلوله رو این بار روی مغز همون کسی خالی کرد که به روی میگفت: «خب کافیه دیگه. تمومش کن.» این شخص سوم اسمش بود: «نمایندهی پای چپ مصنوعی روی برین، در مرکز اعصاب مغزی ادای جملات حیثیتی روح!»
منگنه
معلم ریاضی: [دربارهٔ تیزهوشان] اونجا بیشتر شما رو توی…
راوی: منگنه…
معلم ریاضی: پرانتز قرار میدن!
قیمت دانستن
در میان جمع برخواست و پرسیده شد از او که آیا مشکلی داری در این زمینهی بهخصوص؟؟ نمیدانست چه بگوید. تمام اعضای خانواده شنوندهی حرفهای او بودند و در مجلس حاضر. پس اگر میگفت که بله! مشکل دارم! تاحدودی آبرویش میرفت و همه به میزان کودکی و کوچکی آن مغز نُخودیاش میپیبردند، هر چند به رویش هم مینمیآوردند… اگر هم میگفت که نه! مکشلی ندارم! آن هم با وجود این مشکل خوگشلی که داشت (!) برای همیشه شانس به دست آوردن این راه حل یکتا را از دست میداد. کسی که از او میپرسید مرد دانا و با کمالاتی بود و میدانست به کجا میزند! بعد از کمی مکث او در پاسخدادن به این سؤال پیچیدهی سادهی مرد دانا، مرد دانا دانایی خود را با گفتن این کلید به او اثبات کرد: «اگه مشکل داری فقط کافیه بگی تا راه حلشو سریع دراختیارت بذارم… مشکل داری؟»
خجالتآور بود. شاید خیلیها تابحال already میدانستن که مردک این مورد عجیب را در زندگیاش دارد. مطمئناً کسانی بودند که میفهمیدند این مشکل یکی از مسائل حلنشدهی مردک بود. ولی خُب این بدین معنا نبود که او قدرت مطرحکردن آن در این جمع کبیر را هم میداشت و در ذهنش امید به این بود که آنهایی که با مشکل او مشکلی ندارند و حتا از وجود آن بویی نمیبرند، از شنیدن پاسخ منفی او سودی نمیبرند و کافی است تا بفهمند او این مشکل را داشته تا، تا ابدالدهر حواسشان به وجود یا عدم وجود این مشکل در او باشد! این مشکل خیلیها بود… در این جمع افراد زیادی بودند که همین مشکل را داشتند و در جواب دانامرد، گفته بودند: بله! و راه حلشان را گرفته بودند. ولی او نمیخواست بین این جمع، جزو دستهی آنهایی باشد که جواب مثبت دادند و آبرویشان رفته بود… او به حفظ آبرویش فکر میکرد و میتوانست امیدوار باشد که تا ابد با وجود این مشکل، پیش افراد زیادی سرش را بلند نگه دارد و حتا نگرانِ این ذرّهای هم نباشد که آنان متوجه مشکل او میشوند. بنابراین به این نتیجه رسید که بدین طریق ترتیب آبروی چندین و چند سالهی خود را نمیدهد و سعی میکند خودش در پی راهحل مشکل خویش بگردد به جستجو و سؤال. پس سرش را بالا آورد و با لبخندی سرد و عرقی خشک که از ابرو میچکیده داشت، با آرامش (و عذاب از نفهمیدن راهحل این یکی مشکل خیلی از مردان دنیا) به سمت میکروفن رفت و گفت: «نه»!