جریان سیّال ذهن
نخودچی ِ کشمش بدن است
صحبتِ در گوشی
مثل ِ آب نمکه
عسل بافی عسل بابا
سوسو میزد سوسکبادکهای اجاقنارنجسوز سوزناک مست بیآه و بیاُه، غمین چُنان!
روبه ناگه به سرای دلش… داااااا / خــــــــل / شـــــُــد!
هر چه دارد دل او، با یه صدا، با یه صدا، باااااا / طــــــــل / شـــــُــد!
ای مُرغ بیخبرم، بیخبرم از دنیا…
تو بگو، با چه و چون، شوهر تو، قوقولی قوقو، قاااااا / تــــــــل / شـــــُــد؟!!
در همین افکار سوسوکبار بودم که شامبلیله تماس گرفت و گفت: «آهستهتر سر بِبُر سر ما را بُردی…» معذرت خواستم و قطع کردم. در همانجا بود که تصمیم گرفتم آهسته سر او را ببُرم و سر خودم را ببرم!!! بچهسوس فکِر میکرد، شهر باقلاقاُتووست! درحالیکه اینجا ویویورکسِتی هم نبود حتّا… در جیزرهی خوزباباباباها همانان بهتر که چارلوز شَوی تا غمباد کنی بمیری، در پستی و حقیری!!
زندگی
زندگی زیباست، اگه زیبا ببینیش
زندگی رؤیاست، اگه رؤیا ببینیش
زندگی دریاست، اگه مثل یه ماهی
بشی دریا دل و دریا ببینیش
پاییز ۱۳۸۴
بیشین بابا
تأسفخوردن یکی از حواسِ هشتاد و پنجگانهاش بود… مُردن دوای دردش بود و دیر یا زود باید بغچهاش را میبست. به تنها چیزی که فکر نمیکرد این نبود که ماریالو هنوز در دستشویی است… اتفاقاً خیلی هم به آن فکر میکرد. همین هم کلافهاش کرده بود. حتی تصورش هم برایش سخت بود که ماریالو درحالی که سرش تا گردن توی سنگ تؤالت فرو رفته، جان داده. برای همین حتی نمیخواست کسی را خبردار کند. آبرویش میرفت و از همه مهمتر این مرگ، اصلاً مرگِ باشکوهی نبود…
نه میتوانست به نزدیکانش بگوید و نه به رئیس ادارهی ماری و نه حتی به آتشنشانی که بیایند و ماریا را از این کثافتخانه بیرون بیاورند. میخواست تمام کلبه را با تمام محتویات و خاطراتش بسوزاند. دیگر امیدی برای ادامهی زندگی نداشت. خواست خودش هم در این سودا بسوزد و ذرّه ذرّه جان دادن خویش را به تماشا بنشیند. دستکم حالا خیالش راحت بود که با دو ساعت تأخیر در آن دنیا به محبوبش میرسد.
وقتی رسید آن دنیا، باید بیشتر از گذشته قدر ماری را بداند… از طرفی چشم امید داشت به اینکه در آن دنیا مسائل شکمی و زیر شکمی مطرح نیست و میتوانند با خیالی آسوده عشق پاکی داشته باشند، بدونِ اینکه این عشق، بدونِ شور و لذّت باشد… و از سوی دیگر نگرانِ این بود که چطور با ماریا روبهرو شود و چه توضیحی درمورد مرگِ جانگداز و سختش بدهد. بودن سؤال است و فقدان جواب. به همین دلیل و با وجود این روزنهی امید که در آن دنیا دیگر مسائلِ این دنیا در ذهنها نمیماند، این نگرانی را باور کرد و از خواستهاش پشیمان شد. از خدا خواست که هیچوقت نمیرد تا با ماریالو روبهرو نشود… چون هیچ توضیحی در توجیه یک ساعتِ وحشتناکِ آخر عمر ماری نداشت.
پس تا پایانِ هستی زنده ماند. حتی از نوح نیز بیشتر عمر کرد. خیلی بیشتر. مرگِ زمین و خورشید و تکتکِ سیارهها را دید. در هجرتِ زمینیان به کُراتِ مختلف و حتی به منظومههای مختلف و حتی به کهکشانهای پهناور هستی سردسته بود و به یُمنِ عمر بسیار بلندش، در توئیتر ۹ تریلیون تریلیون تریلیون میلیارد فالوئر زنده و مُرده داشت که در هر صورت اکانتشان همچنان در فهرستِ دنبالکنندگانِ او باقی مانده بود. ولی خُب بالاخره هستی به پایان رسید و در عبور از پل صراط هم با بیم اینکه بالاخره باید با ماری روبهرو گردد، از خداوند خواست او را به جهنم ببرد تا به سزای عمل ننگینش با همسر خود برسد. امّا در طیِ این همه سال، او خدمتهای بیشماری به خلق کرده بود و توسط هیچ عدلی نمیتوانست لایقِ رفتن به جهنم باشد. حتی اگر به جهنم هم میرفت، توئیتریهای مقیم فیسبوک که احیاناً فالوئر او نیز بودند، طوماری در دفاع از او امضا میکردند و عدلِ خدا را زیرسؤال میبردند. پس به بهشت رفت و بالاخره با ماریا روبهرو شد…
سیبخواری
کسی که یک عدد سیب میخورد، نان پزشک را آجر میکند.
ضربالمثل بلژیکی
رام کردن او
وای بر من. گفتن چنین چیزهایی از یک مردارخور اهل تبّت بعید نیست، ولی از یک بچه جولیس پایین نیویورک سیتی نشین چرا. (البته لزومی ندارد من یکی از آنها باشم…) پس گریه کردم. از آن روز به بعد خدا خواست من هیچ گاه روی خنده را نبینم. ولی نشد. دست سرنوشت خواست تا خواستهی خدا برآورده نشود. همان موقع ابلیس نبی تصمیم گرفت تمام زندگیاش را صرف این کند که «این» نشود. و من بخندم. پس سالها به انواع و اقسام راه ها و حیله ها و نبرد ها خود را به اشکال گونان بر من نمایاند تا زهره چشمی از من بگیرد؛ بلکه من بخندم و خدا ضایع شود. من نمیخواستم اینطور شود، ولی اینطور شد. هر چه باشد من پیغمبر خدا بودم و این از من بعید بود. پس تمام سعی ام را کردم تا خنده ام نگیرد. همینطور هم شد. پس از آن من هیچ گاه آهن گوشتخوار نخوردم و خندهام نگرفت و همه در صلح و صفا و آرامش در کنار خدا و به دور از چشم شیطان زندگی کردند.
لورا گوشی را برداشت. تصمیم به قتل او گرفت. در طی سال ها تلاش در کنار رود، توانسته بود شکم زنها و بچههایش را سیر نگه دارد. آن وقت لورا با بیحرمتیِ تمام گوشی را برمیداشت؟ این عادلانه و حتی به خصوص عاقلانه نبود. داشت نحوهی کشتن او را انتخاب میکرد که دید فرصتی برای این کار ندارد. پس ده-بیست-سی-چهل-ئی سر و تهاش را هم آورد و راه کشتن بوسیله خنجر را انتخاب کرد. ولی یک مشکلی بود. آن موقع خنجر هنوز اختراع نشده بود و چنین کاری دست کم در آن لحظه غیرممکن بود. پس مجبور شد اول خنجر را اختراع کند، بعد برود سر میز شام و به جای کباب کوبیده، سر لورا را تکهتکه کند.
آهن نورد بد ذات خوب کارش را انجام نداده بود. پس خنجر فولادین عمل نکرد و لورا تا آخر عمر با تصور وجود یک قاتل به همراه خانوادهاش در همسایگی خویش، به زندگی ادامه داد. همانجا چون اساساً به لقاءالله پیوستن هنوز سنّت حسنهای نبود، شربت شهادت را ننوشید و جرعهای از جام آن مست نگشت. حافظ فریاد برآورد که: «جانی که بخشند دیگر/ نگیرند…/ مرگ است سیدی تو/ در کمینی…» ولی چون سیدی با صاد است نه سین، مُردن را انتخاب کرد. و جان به جان آفرین تسلیم نمود.
لوستر خانهشان وسیله خوبی بود برای نسب دار مجازات. البته نه خیلی خوب؛ ولی از هیچی بهتر. کاچی به از هیچی که میگویند، خدا کند روزی حلوایش را بخوریم همینهاست. با این تفاوت که سیرا هنوز خیلی جوان تر از این بود که… نه اینکه بمیرد. جوان تر از این بود که… که آرزوهای زیادی داشته باشد. جوان تر از این بود که… یا حتی که با مرگش همه را ناراحت نکند. بلکه او جوان تر از این بود که بخواهد طناب دار را از لوستر بالای سقف بیاویزد. همانجا زنگ زد تاکسی و آدرس را داد و وصیت نامه را نوشت و تاکسی بوق زد و لباس اش را پوشید و تاکسی دو تا بوق زد و در را قفل کرد و وصیت نامه را گذاشت لای در و سر سومین بوق تاکسی از در حیاط خارج شد و در میدانِ دید راننده تاکسی که یک پژوی آلبالویی بود، ظاهر شد و باعث شد او دیگر بوق نزند.
وقتی معلوم شد این تاکسی با خانه ی روبه رویی کار دارد، تصمیم گرفت تا آمدن تاکسی خودش صبر نکند و دربست بگیرد. پس دربست گرفت و سر کرایه اش بحث کرد و سوار ماشین شد و یک دور تمام اس ام اس هایش را از اول تا آخر مرور کرد و هنوز در ترافیک بودند. وقتی اس ام اس خواندنش تمام شد، حوصله اش بیش از حد سر رفت و تصمیم گرفت از نزدیکترین جا خودش را پرت کند. پل فردیس نشد، یک جای دیگر. پول تاکسی را داد و باز چانه زد و پیاده شد و بقیه ی چانه ها را پایین زد و در راه رفتن زمین و زمان را در پی یافتن عامل گرانی کرایه تاکسیهای دربستی به هم دوخت و بعد از مدتها پیادهروی به پل دلخواهاش رسید. وقتی افتاد پایین، اولین ماشینی که از رویش رد میشد یک پژوی آلبالویی بود.
تقلید
در زندگی از هیچکس تقلید مکن، حتا از خودت!
سانتیاگو
««خُب رفقا بیاید بریم عکس بگیریم. نمیشه که تا ابد اینجا موند.» از کوه که بالا میرفتند، سرشان درد میگرفت. انگار یکی لب شان را گاز گرفته بود. دخترک تمام مدت به سانتیاگو فکر میکرد. پسرعمویش که در رُزماری سربازی میکرد. ولی خُب کم کم باید فکر او را رها میکرد و به پسران دیگری که خیلی هایشان حتی در همین مسافرت نیز بودند، فکر میکرد چون دیر یا زود منئیت با سان ازدواج میکرد و دیر یا زود آنها بچه دار میشدند و دیر یا زود بچه شان ازدواج میکرد و دیر یا زود بچه شان بچه دار میشد و دیر یا زود نوه شان ازدواج میکرد و او هم. ولی تمام این اتفاقات در خاطر دخترک خیلی زود افتادند و این، ذرّهای در جایگاه سانتیگو در قلب او خدشه وارد نکرد. با مهر و عطوفت تمام ، تمام فکر و ذکر دخترک تنها یک چیز بود؛ سانتیگو و خوشبختی او. دخترک خوشبختی خود را در خوشبختی سانتیگو میدید و از دار دنیا چیزی جز سلامتی او نمیخواست. حتی او را برای خودش هم نمیخواست. دخترک، آن قدر مرا تحت تأثیر عشق پاک خود قرار داد که برای خوشحال کردنش علی رغم تفاوت سنی زیاد، حاضر به ازدواج با او شدم و خودم را بدبخت کردم. پسری 37 ساله با دخترکِ 39 ساله ازدواج کرده بود. آن هم دخترکی که تمام زندگی اش را وقف سانتیگو کرده بود. پس ازدواجش با من تنها یک چیز بیولوژیکی بود و از مهر و محبتش هیچ چیز به من نرسید جز گریه هایش برای بازنشستگی سان و مویه هایش بخاطر چهل سالگی منئیت و پایان دوران زن بودنش! جل الخالق! حالا آن سه نفر خوشبخت ترین آدم های دنیا بودند، و این وسط فقط آخر کاری من خودم را بدبخت کردم! بروم برای سرنوشت خویش، سه ساعت گریه کنم و اشک بریزم تا اندکی سبک شوم.» سانتیاگو کری ـ 25 ژانويه ۱978 – در اولین سالگرد خانه نشینی
حقایق
بدترین معلمها را هم اگر به گذشتهشان رجوع کنی، دانشآموزان خوبی بودهاند.
محل گربه
حتی محل گربه هم
به هردومون نمیذارن…
خدا
خداوندگار را؟ نه! این خواست زیادی بود. لیون مطمئن نبود از پس اش بربیاید. پس کمی فرصت خواست تا فکر کند. پادشاه نیز نامردی نکرد و پنج ثانیه به او مهلت داد و بعد شنید: «چشم سرورم!» ولی مجازات تعیین شد که اگر سه تا غروب دیگر، تاج پادشاهی خداوندگار را برای پادشاه نیاورده بود، سرش از تنش جدا کنند. همین کار را هم کردند. منتها به نامردی در غروب دوم. که اگر نکرده بودند، هیچ گاه نمیتوانستند بکنند. چون خورشید پس از آن دیگر – دست کم تا پایان عمر لیون- غروب نمیکرد. به اندوه گریست و پس از جرعه ای خروس، بنالید از سگ که چرا هپلی هپلو نمیخواند تا بانونشان از راه رسید و سرش را برید. همانجا کبابش کردند و زنانش تخم نمودند و تخمهایش را نیمی آب پز و نیمی مغز پز طبخ کردند. همانجا کارشان تمام شد. این به نوعی نافرمانی از پدرخوانده تلقی میشد و همین هم به ضررشان تمام گشت. تخم مرغ را مغز پز کردن، همین بلایا را هم بدنبال دارد.
به هر حال درنهایت آنها بودند که میخندیدند. نه سگ ها خرس شدند، و نه خروسها بیوه. تنها شکلات بی مغز، سر به سر ایل گذاشت و چارلز سر به سر لیوس آداموس. که البته این یکی کجا و آن یکی کجا؟ چون لیوس آداموس یک دختر بود و سر به سر گذاشتن چارلز با یک دختر در زمان آنها معنی خوبی نداشت. هر چند حالا دیگر عادی شده بود. پس آن دو همدیگر را در آغوش گرفتند و پس از بوسه ای سرد، بر هم محرم گشتند… خدا گفت: «فتبارک الله!» لیون گفت: «احسنت! چه صدای دلنشینی داری…» پرنس چارمینْگْغْزْجْ از گرد راه رسید و بر کوه سرد سوار شد و اسب نر را خواجه کرد تا مشکلی پیش نیاید. خندهی بیگاهش در آن لحظه کار دستش میداد. پس سعی کرد خودش را کنترل کند. چون نتوانست، سر خویش به باد داد و همراه اسب، کباب شد. لیون با god در کشاکش. خواست تا سرش را ببرد. ولی او سر نداشت. به دنبال سینهاش گشت تا قلبش را پاره کند؛ امّا خدا سینه نداشت. پس تصمیم گرفت از زخمی کوچک بر هر جای بدناش که شده، شروع کند. ولی بدنی نیافت. پرسید: «پس این صدا از پس هنجرهی چه کسی آمد؟» جواب شنید: «جبرائیل نبی.» همانجا موسی خندید. هق هق داشت ولی حق نه. پس خدا زد زیر گوشش. همینجا قلم و دوات نویسنده تمام شد پس درخواست آنتراکت کرد. پذیرفت.
سؤال
«سردرد گرفتم.» به شکْوه پرسید: آیا سؤال اختراع نشده است؟ تأیید کرد. پس پرسید: «سردرد گرفتی؟» تأیید کرد. همیشه همینطور است. بودن سؤال است و فقدان جواب. امّا از کی فهمید در این کره زندگی میکند و کرهی دیگری نیز هست. همانموقع که هافمن داشت سوار اسبش میشد که اسب افتاد روی سر آلفردو. درواقع سؤال از آنجا بوجود آمد. هرچند سر این هم بحث هست که سولجرها معتقدند مبدأ سؤال پنج دقیقه زودتر در حمام خانهی هافمن بوده و البته این ایده طرفداران زیادی ندارد. امّا اولین سؤال چه بود؟ «آیا این اسب روی سر من افتاده است؟» انتظار بیهوده ای است از دمدمیان بخواهیم متولد برج سرطان باشند… امّا هافمن چنین درخواستی از آلفردو کرد… و او نیز قبول نمود. پس سفر آغاز شد. خورشید غروب کرد و مغرب طلوع. همانجا بود که ریز ریز شدن مرد قطره ای توسط ارواح پیر نتردام به رخ اژداد ضُحَکْفَسْقَفِ اعظم کشیده شد. مادرزن اش البته فوت کرده بود. او شوهر نداشت؛ چون یک زن بود. البته دلیل دیگری هم داشت. او در دوره ماموت سنگی سوم زندگی میکرد. پس برای اینکه مادرزن اش فوت کرده باشد، لزوما لازم نداشت یک مرد باشد. پس سکوت کرد.
[این داستان جریان دارد…]
بودن سؤال است
بودن سؤال است. زندگی چیست؟ یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچی نبود. امّا باید چه کرد؟ نگریست به آسمان تا سردرد گرفت؟ یا نشست روی زمین، به فکر کردن… و گریست؟ روزی روزگاری مشرق از مغرب طلوع کرد به خنده که چرا این چنین میگریی؟ خورشید گفت: سردرد گرفتم. بس که چرخیدیم و چرخید روزگار تا شب صبح و صبح شام گردد… پرسید؟ پس چه: میگویم. نگفت؛ سکوت کرد. خاموش ماند و دیگر طلوع نکرد. خورشت ریخت روی پای لوئیس و رایان خرخرکنان به خنده گفت: آوه! لوئیس به سه دلیل گریست: همین تنها یک لباس را داشت؛ فردا صبح میخواست برود خواستگاری؛ چرا رایان خرخرکنان خندید. ولی چون خورشید خاموش بود، میتوانست خوشحال باشد که حالاحالاها صبح نخواهد شد. پس به ماه چشمک زد و خندید. حالا البته لب پنجره نشسته بود. همچون مگی. با این تفاوت که مگی گریان نگران به هم خوردن مراسم خواستگاری لب پنجره نشسته بود. همین است دیگر. وقتی قرار باشد خورشید طلوع نکند، همیشه عدهای گریان و گروهی خندان میشوند. خوش به حال آنها، بدا به حال من.
[این داستان جریان دارد…]
دماغگنده
ساختم جهانی را ولی کسی باورم نکرد
از پشت پنجره فریاد میزدند: هی! مرو!
رفتم؛ سکوت شدم؛ کسی باورم نکرد…
شگفتیهای نوع بشر
کیبوردتونو فارسی کنید و بنویسید: cold.
[لطفا این پدیده را با لغات دیگر ادامه داده و در زیر همین پست ما را در جریان کشفهای خود قرار بدهید.]
چی میخونی؟
روزنامهی شما، نشانهی شخصیت شماست.
تفاوتها
مستی اگر دربارهی وطن باشه، میشه علاقه. وگرنه میشه عیش و نوش.
واضحات
یارو رفته پارتی، سربازه داره میبرتش.
میگه: من چی کار کردم؟
سربازه میگه: حرف نزن!
میگه: تو دادگاه برعلیهام استفاده میشه؟
سربازه میگه: معلومه!
آغاز دوباره
در یک حرکت کاملن مهندسیشده اینجانب یک عدد راوی هستم که به محل جنایت خود باز میگرده! خیلی شیک و مجلسی اساسن. و تو را من چشم در راهم آی مخاطب دختردایی!
قانون مورفی
اونی که میخوای بشه، همیشه با اونی که نمیخوای، میشه.