من تنوع زندگی دیگران هستم؛ و دیگران تنوع زندگی من. شعارش در زندگی همیشه این بود. میگفت من با تمام ضعفهایم، چه خوب چه بد، وقتی در جامعه حاضر باشم و با دیگران حشر و نشر داشته باشم و معاشرت کنم، همیشه چیزهای نوئی برایشان خواهم داشت. میگفت ظاهر من چه خوب چه بد، من طعم خودم را دارم. ظاهرش البته بد نبود، و به خودش میرسید. ولی خودش هیچوقت از آن راضی نمیشد و فکر میکرد زیبایی ظاهری کمی دارد. ولی برایش اهمیتی هم نداشت. چون هر چه بود او شخصیت و کاراکتر اختصاصی خود را داشت. یکجور راه میرفت، یکجور حرف میزد، یکجور میرقصید و یکجور دست میزد… بنابراین به دور از اینکه واقعاً زیبا بود یا نه، میتوانست جمعی را به اندازهی خودش سرگرم کند و بچرخاند و بهقولی گرم نماید! و چیزی بیشتر از این برایش مهم نبود.
هر بار همان لباسهای کهنهی خودش را زیر و رو میکرد و یک ترکیب جدید میساخت و میپوشید. مدل مویش بستگی به میزان سرعت باد در آن شهر در آن ساعت از آن روز داشت!! و خلاصه هر کاری میکرد تا ظاهرش را بهتر کند، بلکه صدایش هم شنیده شود. او معتقد بود: من تنوعی برای دیگران و آنها تنوعی برای من هستند. خودش احساس نمیکرد چیز خاصی دارد. وقتی به جمعی میرفت کارهای عجیب و غریب نمیکرد؛ خودش بود. خودش با صورت ساده و لبخند ساده و لباسهای ساده. ولی صدایش را دوست داشت و فکر میکرد از این بابت شانس آورده! میتوانست تقلید صدا کند و شوخیئی که کسی دیگر میکرده را ادامهدار کند و با تقلید صدا جمع را از شدّت خنده منفجر کند! او خودش فکر میکرد کار خاصی نمیکند ولی تنها آنها بودند که ارزش کارهایش را میفهمیدند. خُب البته همه به احساسات درونی او فکر نمیکردند و شاید فقط حتا یکی دو نفر بودند!! بقیه فقط از او به عنوان سرگرمی خود استفاده میکردند؛ هر چند به ظاهر خیلی هم با او دوست و آشنا و فامیل بودند… او حس میکرد و در وجود بقیه میدید احساسات تازهای که به زندگی او میافزودند. او میدید در وجود بقیه و حس میکرد احساسات جدیدی را که به زندگیاش اضافه میکردند. او میفهمید و درک میکرد تمام ویژگیهای شخصیئی که تمامی آنها به حال و هوای او میبخشیدند را. و مثل همیشه فریاد میزد، در قلبش، و عمل میکرد به معنای واقعی کلمه به این جمله که: «من تنوع زندگی دیگران هستم؛ و دیگران تنوع زندگی من!»