روزی روزگاری پسری زیست میکرد در شهر تاری به نام ایگو. در این شهر نمیشد نفس کشید یا آواز خواند. در این شهر فقط میشد غذا خورد. میرفت رستوران، میرفت قهوهخانه، میرفت کافه، میرفت پارک، میرفت خانه، میرفت کوچه، میرفت بازار، اینجا، همهجا، و میخورد. همهچیز میخورد. مثل همهی دیگر ساکنان شهر. خوردن یکی از صنایع سمعی بصری و چیزهای سوغاتی صارداتی ایگو بود. در ایگو هیچوقت هیچکس به هیچ وجه احساس گرسنگی نمیکرد. حتا اگر از تشنگی میمُرد، با یک غذای آبکی میتوانست آن را هم رفع کند. نه اینکه خیلی متفاوت بود با سایر شهرها. هر چیزی که در هر شهری بود، در ایگو هم بود. به اندازهی عادی و نرمالش هم بود. پس قهوهخانه هم بود، و قهوه هم داشت، و تشنگی معنایی نداشت. سرگرمی هم داشت، سینما هم داشت، حرمسرا و برج و پارک و ساحل و هر چیزی که فکرش را بکنی. فقط یک چیزش بیشتر از جاهای دیگر بود؛ همان غذا. حالا این پسر در ایگو زنده بود و نفس میکشید و آواز میخواند با تمام سختیئی که داشت؛ چون همه سرگرم خوردن بودند و کسی او را نمیدید. امّا او این نفس کشیدن و آواز خواندن را بالای برج ۶۰ کیلومتری شهر تجربه میکرد. برجی که سر دیگرش در آسمان بود و کیلومترها از ابرها بالاتر. انسان به سختی در این فاصله از زمین میتواند نفس بکشد، ولی پسر ایگو میتوانست. و آن را به هر چیزی خصوصاً بودن در آن شهر خوردنها ترجیح میداد.
او حتا تصورش را کرده بود که اگر یک روز تصمیم گرفت از شرّ این دنیا خلاص شود، باید از بالای این بُرج خودش را بندازد و در این مسیر دراز که تا رسیدن به زمین میگذراند فقط بخندد. این شده بود آرزوی پسر. و میخواست به زودی آن را عملی کند. همه چیز را برداشته بود؟ بله. چون چیزی که لازم بود بردارد، هیچ چیز بود. امّا بود. هرچه بود، هیچ نبود. بالاخره یک چیزی بود و بالاتر از ارزش تمام خوراکیهای این شهر برای پسر میارزید. اینکه هیچ وسیلهای نداشت که با خود ببرد. نه اینکه نداشت، بلکه لزومی نداشت. چون نمیخواست که کوهنوردی کند؛ میخواست خودش را از بالای برج ۶۰ کیلومتری ایگو پرت کند پایین. و در این زمانی که میگذشت (شاید نزدیک نیم ساعت!!) فقط بخندد. این حرکت نمادین را برای خندیدن به تمام مردم شهر انجام میداد. از بالای برج نمیشد شهر را به درستی دید. ابرها نمیگذاشتند. ولی او تا بخشی از راه، تمام شهر را زیر پای خودش داشت و خندهی او درست بالای سر تمام شهر بود.
او حالا روی برج ایستاده و تیشرت قرمز و شلوارک زردش را به عنوان تنها دوستانش به همراه دارد. کفش و جوراب و کلاه و هر چیز مزاحم دیگر را پرت میکند از برج پایین و آمادهی رفتن میشود. شاید زودتر از لباسهایش به دلایل فیزیکی بتواند زمین ایگو یا شاید سقف یکی از مغازههای آن پایین را لمس کند!! به هرحال اصل، انجام این عمل بود و چیز دیگری اهمیت نداشت. خبرنگاران هم آنقدر وقت داشتند تا همهچیز را برای تصویربرداری از او آماده کنند. بالاخره کسی با موبایلش یا یک چیز دیگر از این صحنه فیلم میگرفت و تمام مردم شهر خوردن را کنار میگذاشتند و لحظهای به لبخند زیبای پسر سلام میکردند! و هیچچیز برای پسر مهمتر از این نبود که ساکنان شهرش، ایگو، بدانند چیزهای مهمتری از خوردن هم وجود دارد. و آنقدر مهم که کسی مانند او حاضر است جانش را در راه نشاندادن حقیقت آن فدا کند. چیزهایی آنقدر مهمتر مثل نفسکشیدن، مثل آوازخواندن. چیزهایی که مردم شهر ایگو، سالها بعد از مرگ پسر هم نفهمیدند.