وقتی که از زندگی ناامید میشم، به این فکر میافتم که چطوره دیگران رو به زندگی امیدوار کنم؟ پس یه قصه مینویسم…
و اینجوری خودم هم کم کم دوباره همراه با شخصیت های داستان، به زندگی امیدوار میشم!
داستان
دغدغه
پنهان نمیکنم که همیشه دغدغهام بوده داستانی بنویسم که راوی اوّل شخصِ آن تعریف داستان زندگیاش را با چنین جملهای شروع کند: «ازم دوازده سال کوچکتر بود؛ انگار عاشقِ دوستِ «پسر»م شده بودم!»
برای
برای نوشتن داستان نیاز به شخصیته و برای گسترش داستان و ایجاد گرههای بیشتر هم نیاز به شخصیت است. این وسط دو نفر شاخ غول را میشکنند؛ یکی نویسنده کمشخصیتترین داستان و دیگری کارگردان همان فیلم.