سینه سپر مکن به کین
دست بلند مکن به خشم
آب، دوغ، خیار
راست
دردناک نبود. به هیچوجه. قصّه از آنجا شروع میشد که او از کی دروغ گفتن را شروع کرد؟ از وقتی که به جای مدرسه، میرفت خانهی دوستش؛ از وقتی که اسباببازی فامیل و آشنا را میدزدید؛ از وقتی وقتی از او میپرسیدند: کار تو بود؟ همهچیز را گردن برادرش میانداخت؛ یا از وقتی که حتا هنوز پستونکش نمیگذاشت حرف بزند؟ به هر حال او از یکجایی میان همینجاها دروغ گفتن را شروع کرد. ولی مهم این بود که او اکنون میدانست دروغ گفتن چهقدر راحت و مشکلگشا ست. برای همین نمیتوانست آن را ترک کند. نمیتوانست، و باید مثل همهی دیگران تا آخرین روز عمرش، دروغ گفتن را ادامه میداد. از دروغ راجعبه سادهترین چیزها مثل دلیل دوبار حمامرفتن دیروزش، یا دیرآمدن از کلاس زبان شروع میشد تا چیزهای مهمتری مثل احساسش راجعبه اطرافیانش و دلیل نزدیکی با آنها (مثلاً پول یا چیز دیگر)… امّا به هر شکلی بود دلش میخواست کمتر دروغ بگوید و آدم رُک و سرراستی باشد.
خیلیها ناراحت میشدند از اینکه بدانند او واقعاً چه نظری راجعبهشان دارد، خودش خیلی صدمات میدید، چون دیگر کسی حاضر نبود با آدم تندرو در راستگوییئی مثل او معاشرت کند. ولی میخواست؛ و میخواست طعمش را بچشد. پس شروع کرد. شروع کرد به گفتن حقیقت، آنچه در ذهنش بود، آنچه انجام میداد، آنچه میخواست و خلاصه تمام جیک و پوک زندگی که از او سؤال میشد. در ابتدا همه را شگفتزده میکرد. چون دیگر کمتر دماغش را میخواراند. چون احساس شادابی و سرخوشی خوبی به او دست میداد وقتی راست میگفت. به دوستش میگفت چقدر صورتش جوش زده، چرا یه کاریش نمیکنه که بهتر بشه؟ و دوستش که تابحال از کسی چنین حرفی نشنیده بود شگفتزده میشد. به خواهرش میگفت حالش از او و صدا و قیافه و رفتارش بهم میخورد… و خواهرش که همیشه احساس بزرگی و برتری نسبت به او میکرد، شگفتزده میشد. امّا او شگفتزده کردن مردم را دوست نداشت. دوست داشت خودش را شگفتزده کند.
پس کمی هم حقایق بیشتری را گفت و البته مجبور بود خیلی کارها و عادتهای زشتش را مثل دستکجی و دستبری کنار بگذارد. تا مجبور نشود این حقیقت را بگوید؛ که مثلاً چه بلایی سر ساعت پدربزرگش آورده است(جمعه، ۲۰ نور پاییزه، سر کوچه، زیر کامیونِِ آشغالریزه) . پس مجبور میشد این رعایت را هم بکند. و کمکم یکییکی آرامآرام دوستانش را از دست میداد. مثل درختی که برگهایش میریزد، دانهدانه شرشر نمنم موهایش میریخت. عذاب و حرصی وجودش را شگفتزده میکرد؛ چون تبدیل شده بود به پاکترین و راستترین و سرشادترین مرد کُرهی زمین. بنابراین روزی که میگفتند روز تولدش بود، کنار جعبهی آشغالی که کریسمنگول ساکن خیابان وارنهاربویِ نوییز از پنجرهی خانهاش در طبقهی ۶۸اُم آپارتمان متحرکش رأس ساعت ۹ و دو دقیقه و سی و شش ثانیهی شب پرت کرده بود روی زمین، کنار بهترین دوستش، یعنی همان جعبهی آشغال که یک کیسهی نایلون بزرگ در خود داشت، که میشد آن را پهن کرد و با به کنار خوابیدن و کمی جمعکردن پاها راحت روی آن استراحت کرد، خوابید و دیگر بیدار نشد. (کسی هنوز نفهمیده چطور بوی سمور کوهی که توی دستشویی دو کوچه پایینتر از آنجا که متروکه بود، مشغول بود، به دماخ او رسیده بود.)
بغض
بغض منی
نمیشکنی
گرفتهای راه نفس
پوتین برای سربازان جدید
پوتین برای سربازان جدید
نان
نفت، یه پیت
اسلحه به تعداد کافی
اتاق بازجویی نم کشیده
دستبند 10 عدد
پول برق را باید بدهیم، پول آب را جدا
پول گاز را باید بدهیم
دوبله پارک نکنیم
و دیگر هیچ…
مربوط: امان از این برداشتهای سطحی